پیمان از اولین تجربهی سینمایی یسنا نوشته و اینکه شب نسبتا آرامی را سپری کردهاند. ما هم جمعه شب مهمان همان سینما بودیم با همان فیلم، اصلا به اصرار سیدکامیار رفته بودیم آنجا، چون نازنین میرود سینما و نازنین کیست؟ دختر شیطان -و کمی تا قسمتی آب زیر کاه- همسایه که یک سال از سیدکامیار بزرگتر است.
سیدکامیار و سروش –دو یار غار و همکلاس مهد کودک- در سینما همدیگر را دیدند –اینکه چطور در آن تاریکی، آن هم وقتی ما این طرف سالن هستیم و آنها ان طرف سالن، همدیگر را پیدا کردند بماند، لابد چه میکنه این تلهپاتی-، و بازی شروع شد، از پلهها پایین میرفتند و بالا میآمدند و هر پنج دقیقه یکبار همدیگر را گم میکردند.
سیدکامیار از این طرف سالن داد میزد: سرووووش، و سروش از آن طرف: کامیاااااار، و داد و فریاد ادامه داشت تا وقتی که همدیگر را پیدا میکردند و دوباره میدویدند، دنبال هم. و خلاصه این قصه ادامه داشت، حتی تمام آن پانزده دقیقهای که –همگام با مهربان همسر- بالای پلهها و کنار درب خروجی، ایستاده بودیم و معجونی از بازیگوشی بچهها و بازی خوب باران کوثری –را در فیلمی نه چندان خوب- تماشا میکردیم.
» پسربچهدارها درک میکنند که وقتی میگویم ما دو سالی بود که سینما نمیرفتیم یعنی چه.