نرفتیم تو حال که، حال به‌مون رفت

عرض کنم خدمت شما که از یک‌جائی به بعد سال تحصیلی ۶۷-۶۶ مدرسه نرفتیم؛ همان سال موشک‌باران تهران. البته در هم نرفتیم، من به جاش رفتم کارگاه کفاشی‌ای که برادرم در آن کار می‌کرد. دو تا شریک صاحب کارگاه بودند که گاهی پای بساط هم می‌نشستند و دودی می‌گرفتند و به قول خودشان حالی می‌بردند.

یک‌شب که نشسته بودن پای بساط، موشکی خورده بود نزدیکی‌های محل و عیش‌شان ناقص مانده بود. صبح‌اش توی کارگاه یکی که با هردوشان رفاقتی قدیمی داشت گفت دیشب خوش گذشت؟ یکی‌شان گفت که «داشتیم می‌رفتیم تو حال که موشک زدن و یهو حال به‌مون رفت!»

حالا این ماجرا چه ربطی به من دارد؟ قبل از بازی آرژانتین-هلند، یک کنسرو باقالی آماده گرفته بودم که گذاشتم توی یک قابلمه کوچک که گرم شود و موقع بازی بخورم، اما خب، بازی شروع شد و من یادم رفت تا با صدای مهیب ترکیدن‌اش از جا پریدم. نتیجه این‌که پنجشنبه‌ صبح در فروشگاه فلان، دنبال انواع و اقسام مواد شوینده و سابنده بودم تا گندی را که به در و دیوار زده بودم پاک کنم و از بعدازظهر دیروز تا حالا هم یک‌سره سابیدم و شستم و دستمال کشیدم تا کمی تمیز شد. خلاصه حکایت رفتن تو حال من هم شد حکایت رفقای‌مان، حال به‌مون رفت!

حالا همه‌‌ی تمیزکاری‌ها یک طرف، سقفی که به لجن کشیده شده یک طرف، که باید برم آن بالا و اگر تمیز نشود احتمالا رنگ‌زدن‌اش هم می‌افتد به گردن‌ام، داستان داریم!